ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود.
خب از اونجا بگم که ما هفتهی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچهها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازیها مشغولند.
تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقعهایی از قانع بودن این پسری دلم میگیره. ظهر هم میخواستم خوابشون کنم پسر بزرگه تو تختش بود و بهش گفتم من و داداش اینجا پیشت هستیم بذار این را اول رو پا خوابش کنم و بعدش نوبت تو بشه و طفلکی قبول کرد اما باز هم زودتر از این داداش سرتق خان خوابش برده بود. ما خیلی سعی میکنیم بار برادر بزرگتر روی دوشش نندازیم و بهش به اندازهی یه بچهی سه ساله رسیدگی کنیم و .... مخصوصا وقتی باباش هست حقیقتا خیلی براش وقت میذاره اما یه وقتهایی مثل امروز که عصر باباش نبود و شب هم خودش دوست داشت من خوابش کنم و این شد که طفلکی با صبوری تحمل کرد و نهایتا هم نشد اون چیزی که میخواست :(
دختری هم عصری به دعوت دختر دایی اش رفت خونهی اونها و یه چند روزی اونجا میمونه. خیلی با هم جور هستند و خلاصه بهشون خوش میگذره عموما! مگر یه وقتهایی که دختری بعدا گلایه میکنه که دختر دایی اش به پیشنهادهای بازی اون عمل نمیکنه و میگفته باشه برای بعد خخخ واقعا وقتی اینطوری گله گذاری و شکایت گذاری میکنه نمیدونم در جوابش چی بگم؟ اگر تاییدش کنم که دیگه نمیتونه خودش را قانع کنه که با دختر دایی اش رابطهی دوستانه را ادامه بدهد و اگر رد کنم و یه جورایی باهاش همراهی نکنم که شاکی میشه و با من هم اوقات تلخی میکنه! دیگه مجبورم یکی به نعل بزنم یکی به میخ! امیدوارم زودتر بزرگ بشوند و عاقل تر:)
روزهها را کماکان میگیرم اما خیلی تایم خوابم را خراب کرده. دیروز سحری که خوردم تا خوابم برد ساعت شده بود شش و نیم و هشت پسر کوچیکه بیدار شد دادمش به باباش و به زور یه ساعت دیگه هم خوابیدم که اون هم دیگه دیرش شده بود و ساعت نه تحویل من داد و رفت. البته عصر که بچهها را خوابونده بودم و دختری هم که نبود خودم یه ساعت و نیمیخوابیدم! بیدار شدم یه ربع به هشت بود و شوهرم اومده بود خونه و داشت چایی دم میکرد. قبل خواب زعفران خیس کرده بودم که حلوا درست کنم بیدار شدم دیدم دیگه افطاره! دختری هم که حلوا دوست داره نبود گفتم ولش کن باشه برای یه روز دیگه. پیاز داغ درست کردم و گوجهها را ریز کردم برا املت که شوهری گفت برا من تخم مرغ نشکون. دیگه من هم بی خیال شدم گفتم پس املت را هم ول کن :) دیگه دیدم سبزی خوردن داریم گفتم همین نون پنیر سبزی را میخوریم اگر تا آخر شب خواستند املت را ردیف میکنیم که دیگه کسی نخواست. خلاصه الان قبل از پست گذاشتن گرسنه ام شده بود شدید که یه لیوان شیر گرم کردم با بیسکویت خوردم:)
تو طاقچه هم هنوز بینهایت دارم و این روزها فرصت بشه رمان بیلی از آناگاوالدا را میخونم.
کمتر از دو ساعت دیگه به تایم سحری خوردنم مونده، برم ببینم میشه بخوابم ؟