از پنجرهی قطار بیرون را نگاه میکردم. با رسیدن به منطقهی کوهستانی تیکه تیکه قسمتهایی دیده میشد که کمتر افتاب گرفته بود و هنوز برف داشتند. آسمان آبی کمرنگی بود و نور یکدست خورشید در هوا پخش. پسرها دو طرف کوپه بغل پنجره نشسته بودند و پدرم روبرویم نشسته بود و مادرم کنار دستم. با بودنِ دخترم و همسرم جمع همانطوری بود که دلم میخواست. با این حس پیروزمندی خوشحال بودم.
قطار همینطور به مناطق کوهستانیتر نزدیکتر میشد و منظرهی بیرون برفی تر. رسیدیم به جایی که برف یکدست بود و براق. نور صبحگاهی خورشید بر برفها میتابید و انعکاس آن شبیه الماس بود. تمام چشم شده بودم و بیرون را نگاه میکردم. یک لحظه فکر کردم موبایلم کجاست که این لحظه را با عکس یا تیکه فیلمی در موبایلم جاودانه کنم! از دم در قطار که بلیطها را تو گوشی موبایل نشان مأمور قطار دادم و گوشی را تو کیف گذاشتم، دیگر به گوشی دست نزده بودم و الان اصلا نمیدونستم تو جابجایی کیفها و کاپشنها و جاگیر شدنمان کیفم را کجا گذاشته ام! لحظهای شک نکردم و بیخیال گوشی و جاودانگی منظره در موبایلم شدم. همهی حواسم را دادم به تماشای بیرون. بلورهای برف زیر نور خوشید صبح چنان تلألؤیی داشتند که مطمین بودم خودِ خدا هم از بالا دارد اینهمه زیبایی را نگاه میکند. تا حالا همچین زیبایی ندیده بودم. اولین بار بود که فکر میکردم دیدن برف از پشت پنجره لذتبخش نیست و باید رفت، باید رفت و این هوا را نفس کشید و در این برف و زیر نور این خورشید باید راه رفت و با همهی وجود این همه شعف را بلعید. باید آنرا ثبت کرد، نه در گوشی موبایل که قطعا ناتوان از ثبت اینهمه حس و زیبایی است. دلم میخواست همه چیز را در دلم ثبت کنم. در روانم. همراه با بقیه و در کنار عزیزانم بیرون را نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر زندگی میتواند آرام باشد. صدای تلق تولوق قطار در یک کوپهی فوقالعاده متوسط بدونِ هیچ آپشن و لاکچری بازیای برای من از بهترین موسیقیهای عالم گوشنوازتر بود. حالم خوش بود. هنوز طعم این خوشی را مزه مزه میکردم که برفها تمام شدند! و من سربلند که با همهی وجودم، با سلول سلوم این خوشی را چشیدم و در خودم جاودانه کرده ام. فریب جاودانگیاش در گوشی موبایلم را نخوردم. تا من هستم، این خاطره زنده است و جاودانه!و چه اهمیت دارد با نبود من، همراه با من این خاطرات نیز به زیر خاک بروند. الان در من لحظاتی ثبت شده است که در حافظهی هیچ گوشی موبایلی نیست و من میدانم که چقدر شیرین است بودن در کنار عزیزانت ولو در قطاری بی ستاره.
از آن روز بارها به خودم گفته ام، زندگی همین است. یک قطار بی ستارهی فرسوده که به زور خودش را میکشد و صدای تلق تولوقش آنقدر زیاد است که نمیتوان نادیده اش گرفت. مانند شوالیهای سوار بر این کهنه اسب میتازیم و شمشیرمان را در هوا تکان میدهیم. این شوالیه و اسب پیرش چارهای دیگر جز تاختن ندارند. این قطار بی ستاره راه خودش را میرود ولی در همین مسیر به مناظری میرسد بس چشم نواز. شوالیهی کاربلد میداند باید لختی درنگ کرد. باید بعضی چیزها را فقط در دلمان، در روانمان ثبت کرد.
بودن در کنار خانواده ام، آرامشِ بودن در کنار پدر و مادرم وحضور دوستانم و خیلی چیزهای دیگر که اگر حواسمان نباشد زیر هیاهوی یک قطار کهنهی پرصدا یا زرق و برقِ لاکچریِ یک قطار فوق مدرن گم میشود و ما میمانیم با دستانی خالی و گوشیهای موبایلی با حافظهای پر از ثبت صحنههای زیبا. اما چیزی که از آن غافل هستیم اینست که حافظهی موبایل فقط یک حافظه است، لحظاتمان را ثبت میکند اما ناتوان است ذرهای از آن همه نور و افکت را در قلبمان و روانمان جاودانه کند. گوشی موبایل چه میفهمد که بودن در کنار عزیزان یعنی چه؟ چه میفهمد دیدن برق نگاه مادرت وقتی خودش را به سمت پنجرهی کوپه میکشاند که بیرون را بهتر ببیند یعنی چه؟ چه میفهمد از نگاه آرام پدرت و از حس آرامشی که بودنش به بچههایت میدهد؟ گوشی موبایل چه میفهمد از کنجکاوی پسرت و خوشحالی اش که با دوربین شکاری اش پل ورسک را نگاه میکند؟ از خوشحالی تو وقتی میشنوی دخترت در کوپهی قطار میگوید من به مامان گفته بودم اگر مامان جون، باباجون نیایند من هم نمیآیم! گوشی موبایل چه میفهمد وقتی کاپشن پسر کوچیکه را برمیداری و از سنگینی اش تعجب میکنی! دست در جیبش میکنی و متعجب که این بچه چطور اینهمه سنگ و تخم گیاه و تشتک نوشابه را در یک وجب جیب جا داده است! و قند در دلت آب میشود ولی رو به بچه میگویی اینها را برای چی جمع کردی؟! گوشی موبایل گویی که از همهی لحظات هم عکس و فیلم بگیرد اما چه میفهمد وقتی همسرت حواسش به همه هست که این سفر یکروزهی خانوادگی برای همه اشان خاطرهای باشد که تا روزگار دارند دلشان به آن گرم شود.
از آن روز مدام به خودم یادآوری میکنم که حواسم باشد دارم چکار میکنم. اگر دنبال کیف و گوشی موبایل رفته بودم تا کیف را پیدا میکردم و از بین آنهمه وسایل، گوشی موبایل را درآورده بودم، هیچ چیزی از آن همه زیبایی و شکوه و آرامش نمیفهمیدم و بماند که احتمالا با رفتارم نمیگذاشتم دیگران هم با آرامش از آن لحظات لذت ببرند. قطار منتظر من نمیماند! تا من گوشی را پیدا میکردم، برفها و نور خورشید و تلألؤ الماس گونهی آنها را پشت سر گذاشته بودیم.