سحری را خوردم، سریع دو تا لیوان آب هم خوردم و الان معده ام در نهایت درجهی کشسانی اش قرار دارد خخخ ! دراز کشیدم روی مبل و دارم تایپ میکنم و صدای خفیف زمزمه وار اذان از پنجره میآد. یکی از دلایلی که من اصرار داشتم امسال روزه بگیرم علاوه بر اون حس خوب اینکه توانسته ام یه کاری را به سرانجام برسونم، حس خوب تجربهی اینکه همه چیز مثل قدیم باشه! هرچند که سحر بلند شدن و سحری خوردنم اصلا هیچی اش مثل قدیم نبود و در نوع خودش ورژن جدیدی بود؛) قدیم ترها رادیو روشن میکردیم و بعدش تلویزیون را روشن میکردیم و با دعای سحر تند تند سحری میخوردیم و با همون چشمهای نیمه بسته مسواک ونماز :) اما الان من گوشی ام را میذارم کنار دستم و با یه نگاه به تقویم گوشی ام موقع اذان حساب را نگاه میکنم و با ساعت گوشی ام چک میکنم که تا قبل اذان غذا و آب را خورده باشم، دیگه هم مثل قدیم ها اینقدر ترسو نیستم و وسواسی که اصرار داشته باشم تا قبل از اذان مسواکم را زده باشم:) مسواک و نخ دندان بدون هیچ وسواسی میمونه برای بعد از اذان صبح. خلاصه میخواستم بگم هیچی هیچی مثل قدیم نیست اما من باز چنگ زدم به نوستالژی های قدیمیام:( همیشهها خیلی ماه رمضون بنظرم طولانی میاومد اصلا انگار دو ماه بود خخخ اما الان باورم نمیشه یکماه ماه رمضون گذشت! یه جورایی هنوز کشش دارم که ماه رمضون ادامه میداشت، هر سال واقعا ازش سیر میشدم و یه جورایی منتظر بودم تموم بشه اما امسال غافلگیر شدم از تموم شدنش! باید نسخهای جدید از ماه رمضون برای خودم پایه ریزی کنم و با اون شروع کنم به خاطره سازی و بعدها خاطره بازی...
معرفی سمعک هوشمند زیمنسبخشی از دعای کمیل هست که میگه خدایا یا من را به خواسته و طلب قلبی ام برسان یا فکر آنرا از ذهنم خارج کن. بارها و بارها شده که این قسمت از دعای کمیل را به زبان آورده ام. ولی الان میخوام خودم هم یه تیکه به این دعا اضافه کنم؛ خدایا جوری نشه که اینقدر نتونم کارهام را پیش ببرم که از خستگی و سرخوردگی بیفتم به جون خلقت و بندگانت و از آنها عیبجویی کنم. یه موقعهایی ما آدمها وقتی نمیتونیم خودمون را بکشیم بالا، اون دوست یا آشنایی که به زعم ما موفق بوده را میبریم زیر ذره بین بدبینی امان و میکشیم پایین:( امروز بعد از سحری خوردن قبل از مسواک نشسته بودم نخ دندان میکشیدم که یهو مچ خودم را گرفتم که داشتم کشف میکردم که فلانی با فلان کارش میخواست موفقیتش را توچشم دیگران کنه! بعد به خودم نهیب زدم که از کی تا حالا اینقدر نکته سنج شدی؟ نکنه حالا چون فلان موفقیتها را کسب کرده اینقدر دقیق شدهای و مثلا داری پنبهی شخصیتی فلانی را میزنی ؟! این بود که با خودم گفتم همین یه مورد را هم بفهمیو رعایت کنی برای شب قدر امسال کافیه. این را اینجا نوشتم که بماند از شب قدر امسال ...
دانلود آهنگ جدید کسری زاهدی آرزو دارمواااای که چقدر وقتها دلم میخواد بنویسم و حتی شالوده کلی نوشته را تو ذهنم میسازم اما فرصت نمیشه و بعدا هم کلا از ذهنم میپره:( حالا مثلا کجاها و تو چه موقعیتهایی هستم که حس نوشتن و موضوع نوشتن میاد تو ذهنم؟ مثلا دارم پسری را تو دستشویی میشورم! لباسهام را برداشتن برم حموم و هول هول بدون اینکه پسر کوچیکه بفهمه و دنبالم راه بیفته دارم میرم حموم:) زیر دوش دقیقا وقتی که در اوج خوشحالی ام که تنهام:)))
شب قدر نویسی امسالخب از اول بگم که ما یه تبلت تو خونه داشتیم که من مالکیتش را به هیچکسی نمیدادم و میگفتم تبلت خونه:) دلیلم هم این بود که بتونم حس مالکیت خواهی بچهها را کنترل کنم مخصوصا دختری که با پسر بزرگه سر استفادهی از تبلت جدال نداشته باشه و انصافا خیلی هم موفق بودم. اما بعد از اون کتاب خوانی در طاقچه در ایام عید و بعدش هم آنلاین شدن کلاسها، عملا تبلت شد برای دختری و اصرارش را دیدم که واتساپ نصب کنه! خب دیدم دیگه ده سالش شده و شاید باید اجازه بدهیم تبلت شخصی برای خودش داشته باشه. خلاصه اینطور شد که تبلت شد تبلت خانوم:) واتساپ نصب شد و پروفایل خودش را ساخت و عکس خودش را گذاشت که اون را هم یکروز در میان عوض میکنه و هی با عکسهای خوشگلتر آپدیت میکنه خخخ :))
برگزاری مسابقه زیباترین نقاشی وجمله کوتاه دروصف معلمساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود.
بورس؛ سفته بازی، موج سازی و دیگر هیچ!این مطلب در واقع یه پیام فورواردی بود که در واتساپ دیدم، اون لینک سایتی که در انتها هست را رفتم و ظاهرا هدف جذب مخاطب برای کارگاههای آموزشی اشان است، اما خب فارغ از اینکه تو این سایت و کارگاهها چی بگذرد و چقدر مثل خیلی کارهای مملکتمون فقط شعار و ظاهرسازی باشد و چقدر مفید باشد، و اینکه اصلا چقدر این پیام و محتوایش در رابطه با نظام آموزشی فنلاند صحت داشته باشد، بماند.
بدهی موسسات طرف قرارداد بیمه مصونیت پرداخت شدخیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرندهای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )
دانلود آهنگ جدید رضا مریدی فدات بشممن از قبل عید که مامان اینا را دیده بودم دیگه این مدت نرفته بودیم پیششون البته شوهر میرفت تهران اما من نرفته بودم، بخاطر اینکه رفتن با بچهها و حفظ مسایل بهداشتی خیلی سخت بود. اول هفته بار و بندیل را جمع کردیم و اومدیم تهران که برویم عیدمبارکی مامانم اینا:)) واقعا دلم براشون تنگ شده بود. دو روز و نصفی تهران بودیم که سه مرتبه رفتیم خونه شون:) کلی هم با بابام گپ زدم. من و بابام همیشه با هم خیلی حرف داریم برای زدن:)) خداروشکر خیلی خوب بود و واقعا از صمیم قلب خدا را شاکرم. یه چیزی همینجا بگم؛ من هر موقع برای نعمتی خدا را شکر میکنم یه جوری ته دلم خجالت میکشم انگار خوشحالم که جای اونهایی که از اون نعمت محرومند نیستم:( نمیدونم تونستم منظورم را برسونم؟
دانلود آهنگ جدید رضا مریدی فدات بشمامروز صبح بیدار شدیم و دیدیم داره برف میآد:( پدرشوهر و مادرشوهرم بندگان خدا دیشب کلی بیدار مونده بودند و تو باغ آتیش درست کرده بودند که دود کمک کنه درختها را سرما نزنه. صبح بلندشدیم، من و شوهر هم رفتیم کمک. دقیق سه ساعت تموم داشتیم با چوب شاخهها را تکون میدادیم و برفهاش را پایین میکردیم، پدرشوهر هم تو بشکه لاستیک و هیزم آتیش میزد یعنی همه مون یخ زده بودیم اساسی، خیلی سخت بود. اما خب آدم دلش هم نمیاومد که بیاد تو خونه، من با خودم فکر میکردم دیگه داره تموم میشه! اما همینجور زیاااااد میاومد یعنی برف شدید میباریدها! از اینطرف شاخهها را میتکوندیم از اونطرف تا وسط باغ میرسیدیم دوباره پرشده بود روی شاخهها:( دیگه بدنمون حس نداشت، انگشتها مون سر شده بود. دیگه ظهر بود اومدیم داخل، لباسهای خیس را درآوردیم و صبحونه خوردیم، نیم ساعت بعد دوباره لباس پوشیدیم رفتیم تو باغ البته مادرشوهر موند داخل که هم ناهار درست کنه و هم اینکه خیلی زانوهاش اذیت شده بود، من و شوهر و پدرشوهر رفتیم باغ برای آتیش درست کردن و تکون دادن شاخهی درختها. واقعا کتف و گردن آدم از کار میافتاد یعنی بهتره بگم برای من خیلی سخت بوووود. نزدیک یکساعت و نیم مشغول بودیم، اونموقع دیگه بارون میبارید و با تکون دادن شاخهها برفهای روی شاخه مثل تیکههای یخ زده پایین میاومد. دیگه ساعت یک و نیم، دو شده بود که دختری صدا زد پسر کوچیکه خوابش میآد و نمیتونن ساکتش کنند، اومدم داخل. سریع لباسهای خیس را درآوردم و پسری را خوابش کردم. بعد از ناهار هم من و مادرشوهر دیگه نرفتیم بیرون، اما باز هم آتیش درست کردن و دود دادن درختها پابرجا بود تا تقریبا غروب. نمیدونم امشب هم باز باید آتیش درست کنند یا نه؟ امیدوارم دیگه برف نیاد چون واقعا رو شاخهها حسابی نشسته بود و پایین کردن اونهمه برف سخت بوووود. هیچکدام ما مطمین نبودیم و نیستیم کاری که کردیم فایده داشته یا نه!؟ اما هیچکدام نمیخواستیم بی خیال بشیم و تسلیم بشیم. امیدوارم با این همه زحمتی که کشیدیم میوهها را سرما نزنه. این برف مزخرف ترین برفی بود که تا حالا دیده ام.
یعنی من آدم زندگی لوکس و لاکچری نیستم:))شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
فصل بیست و هشت ( پنج شنبه 22/12/98)تعداد صفحات : 1